کسرا  کسرا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

کسرا یعنی شاه خوب

دوران کرونا و خانه نشینی

عشق آباد و پرندگان مهاجر

روز جمعه بود که خاله جون احترام از ما دعوت کرد که به عشق آباد بریم  . میدونستیم  دریاچه ای هست که پرندگان مهاجر روس  از روسیه به اونجا مهاجرت میکنن و تمام زمستون رو  روی آب میشینند وقتی به تالاب رسیدیم پرندگان یک دست سفید بروی آب نشسته بودند و عده ای هم  گروهی پرواز میکردندو دوباره بروی آب مینشستند و راه میرفتند خیلی چشم انداز قشنگی داشت و با دوربینی که شوهر مانا جون  اورده بود شکوه پرندگان مهاجر  که دور  از دسترس بودند بیشتر جلو ه گری میکرد. کسرا  با بچه های زیادی دوست شد و با هاشون بازی کرد  بچه هایی را هم که حرفشو گوش نمیدادن اذیت میکرد که از کارش ناراحت شدم و بهش گو...
20 بهمن 1393

کسری و آبتین در کاخ سعد آباد

چند روز پیش بود که منو مامان آبتین به قولمون عمل کردیم و بچه ها را به کاخ سعد آباد بردیم. نزدیک  پله های کاخ شدیم که   کسرا و آبتین چشمشون به  پوتین های بزرگ  رضا شاه افتاد کلی با پاهای نصفه و نیمه  مجسمه بازی کردند و  گاهی زیر پاهاش میایستادند و چرت و پرت بهم میگفتند و با صدای بلند قاه قاه میخندیدند چند نفر خارجی هم  با ما همزمان وارد  کاخ شدند که با  یکی دو نفرشون کسرا و آبتین را بغل کردند و باهاشون عکس گرفتند.  از پله ها بالا اومدیم و وارد کاخ شدیم  همینطور که اتاقها و وسایلشونو نگاه میکردند،با  حرفهای بامزشون کلی ما را خندوند از اونجا &...
18 بهمن 1393

قرارهای من و مامان آبتین

سلام دوستان  چند وقتی میشد که مامان آبتین بهم میگفت ساعت 12 تا 13 را قرار بذاریم بچه ها را به سالن ورزش ببریم من آبتین را میاریم خیلی هم بهشون خوش میگذره ولی همش بهم میگه مامان به مامان کسرا بگو کسرا هم بیاد تا بهمون بیشتر خوش بگذره ،روز چهارشنبه بود که  مادر وپسر دوباره سراغ کسرا را گرفتند و خواهش کردند که همین الان برو وپسرت را بیار، منهم اونو آوردم دانشگاه و کلی با آبتین بازی کردند و حدود ساعت 3 بود که با مامان آبتین به مهد رفتیم تا آرین داداش آبتین را بیاریم و مامان آبتین میگفت من کار هر روزمه که زودتر بیام و آبتین با بچه ها تو حیاط بازی کنه خلاصه کسرا و آبتین و چند نفر دیگه  تا نفس داشتند بازی کردند...
11 بهمن 1393

جریان لباسهای کسرا

چند روز پیش هم عمه کسرا واسه سرایدارشون لباس بچه گونه میخواست منهم لباسهای اضافی کسرا  خان را که مال دوسالگیش بود رو جدا کردم و توی یک نایلکس بزرگ کنار بوفه گذاشتم و به بابای کسرا گفتم تا بیدار نشده اینها را ببر تو صندوق ماشین بذار تا این بیدار شد نبینه چون ناراحت میشه برعکس اونروز کسرا خیلی زود بیدار شد و با اینکه لباسها را کنار بوفه و مابین دوتا مبل  گذاشتم خیلی زود پیدا کرد و داخلشون را دید البته یکی از نایلکس ها لباسهای خودم بود ولی اون با دیدن لباسهای خودش از من سوال کرد که این چیه منهم گفتم که این لباسهایه که واست کوچیک شده و من میخوام اونو بدم به عمه تا به سریدارشون که بچه کوچکی مثل تو داره بده تا اونه...
7 بهمن 1393

حرفها و نصیحتهای کسرا به من

سلام  صبح جمعه بود که من و بابا و کسرا واسه صبحونه دور هم جمع بودیم کسرا معمولا چایی با صبحونه نمیخوره ولی اونروز هوس کرده بود و بهم گفت چایی شیرین میخوام از اونجایی که هیچوقت چایی نمیخوره  حرفش را جدی نگرفتم و یک  چایی  تلخ آوردم و بقیه را با عسل شیرین کردم ما مشغول خوردن شدیم که به باباش گفت دیگه واسم لقمه نگیر من سیر شدم و کمی از  چایش را خورد و به محض اینکه دید  تلخه به باباش گفت بابا شوخی کردم باز هم صبحونه میخوام و رو کرد به من و گفت .ببین مامان یک نصیحتت بکنم منهم گفتم بفرما و ادامه داد که مامان حالا این دفعه اشکالی نداره که واسم چایی تلخ اوردی ولی اگه دفعه دیگه گفتم چایی شیرین...
7 بهمن 1393
1